بی گاهان
به غربت
به زمانی که خود درنرسیده بود ــ
چنین زاده شدم در بیشه ی جانوران و سنگ،
و قلب ام
در خلأ
تپیدن آغاز کرد.
□
گهواره ی تکرار را ترک گفتم
در سرزمینی بی پرنده و بی بهار.
نخستین سفرم بازآمدن بود از چشم اندازهای امیدفرسای ماسه و خار،
بی آنکه با نخستین قدم های ناآزموده ی نوپایی خویش به راهی دور رفته باشم.
نخستین سفرم
بازآمدن بود.
□
دوردست
امیدی نمی آموخت.
لرزان
بر پاهای نو راه
رو در افق سوزان ایستادم.
دریافتم که بشارتی نیست
چرا که سرابی در میانه بود.
□
دوردست امیدی نمی آموخت.
دانستم که بشارتی نیست:
این بی کرانه
زندانی چندان عظیم بود
که روح
از شرم ناتوانی
در اشک
پنهان می شد.
فروردین ۱۳۴۰
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو